یکی از همان ساواکیها گفت با سرد شدن هوا طرفداران خمینی را بعد از دستگیری میآوریم در همین کانال زیرپایشان آب سرد را جاری میکنیم کافی است تکان بخورند تا میخها بدنشان را تکه و پاره کنند همین که خواستم چیزی بگویم یکی از ساواکیها دست برد سمت یقه لباسم مشتش را گره کرد و …
به گزارش استارتاپ زنان خلاق از نیشابور، برای دیدن همسر شهید حسن اسدی از شهدای مبارز علیه رژیم پهلوی به محلهای شلوغ در مرکز شهر میروم زنگ واحد ۷ آپارتمان را که میزنم صدایی از پشت آیفون میگوید بفرمایید منتظرتان بودم. از آسانسور که خارج میشوم مقابلم زنی ریزنقش با چادری رنگی میبینم که لبخند بر لب مرا به سمت در ورودی واحد ۷ هدایت میکند آنقدر اصرار میکند که زودتر از او وارد خانه میشوم. فضای داخل خانه متعجبم میکند اینجا نه یک واحد آپارتمان که گلخانهای سبز است با بوی بهشت پشت پنجره، کنج دیوار اصلا هر جا که نوری به داخل این واحد آپارتمانی میتابد گلها خودنمایی میکند زل میزنم به گلدانهای کوچک و بزرگ چیده شده در اطراف خانه که خانم اسدی با سینی چای به طرفم میآید و در مقابل نگاه متعجبم به انبوه گلها میگوید: من بچه روستا هستم هر جا که باشم باید سبزه و سرسبزی باشد. شنیدن همین یک جمله کافی است تا از او بخواهم از خودش بگوید، از ازدواج با شهید حسن اسدی و ۴۴ سالی که برای ۴ فرزندش هم پدر بود و هم مادر. اسمم طاهره اسدی است و در روستای چشمه خسرو به دنیا آمدم از کودکی تا قبل از ازدواجم همینقدر میدانم که از صبح تا شبم به بازی با همسن و سالهایم و گردش میان باغهای انگور روستا میگذشت زمان ما عقیدهای به درس خواندن دخترها نداشتند حتی در شهرها هم دخترها درس نمیخواندند چه برسد به ما که روستانشین بودیم. پدرم روحانی بود و برای همین قرآن خواندن را به من آموخت. ۱۷ ساله بودم که با شهید حسن اسدی ازدواج کردم. همسرم مردی بسیار مهربان، راستگو و زحمتکش بود. بعد از ازدواج برای زندگی به مشهد آمدیم. همسرم بنا بود. روزهای اول ازدواج غربت و دوری از خانواده آزارم میداد اما بعد از تولد دخترم دیگر از تنهایی در آمدم. آن وقتها ساخت و ساز مثل الان نبود حسن آقا وقتهایی که در مشهد کار نبود برای بنایی به شهرها یا روستاهای دیگر میرفت من هم سرگرم بزرگ کردن بچهها و خانهداری بودم فرزند چهارمم ۲ ساله بود که یک شب همسرم پرسید« یادت هست وقتی برای بنایی به روستای سعد آباد رفته بودم گفتم دستمزدم را ندادند؟» وقتی که با تکان سر، حرف حسنآقا را تایید کردم. شهید با ناراحتی ادامه داد به تو دروغ گفتم اتفاقا چند برابر مزد واقعیام را دادند اما همه آن اسکناسها را نزدیک خانه آتش زدم. آن اسکناسها بوی خون میداد بوی گوشت کنده شده از تن بوی مرگ و تعفن میداد. همسرم تعریف کرد: « زمانی که برای بنایی به روستای سعدآباد رفته بودم از من خواستند مکانی را مثل کانال راه آب بسازم اما پهنا و بلندی دو طرف کانال بیشتر از کانالهای معمولی باشد وقتی آجرچینی به نصفه کار رسید میخهای پهن و بسیار بلندی را به دادند و گفتند این میخها را دو طرف دیوارهای کانال کار کنم. به طوری که سر میخها داخل دیوار و نوک تیز میخها به اندازهای باشد که یک نفر از پهلو بتواند آنجا بایستد طوری که اگر تکان بخورد میخها به بدنش فرو برود.»
شهید با چشمان بارانی برایم گفت:« من آن روز جنایت ساواکیها را به چشمم دیدم آنها میخواستند شکنجهگاه بسازم تا مبارزان علیه ظلم شاه را شکنجه کنند یکی از همان ساواکیها گفت با سرد شدن هوا طرفداران خمینی را بعد از دستگیری میآوریم در همین کانال زیرپایشان آب سرد را جاری میکنیم کافی است تکان بخورند تا میخها بدنشان را تکه و پاره کنند همین که خواستم چیزی بگویم یکی از ساواکیها دست برد سمت یقه لباسم مشتش را گره کرد و فریاد زد اینجا دهات خودتان نیست. » دیدن بیرحمی ساواک سبب شد که حسن آقا قدم در راه مبارزه بگذارد. روزها بنایی میکرد و شبها تا صبح با دوستانش در زیرزمین خانه اعلامیه و نوارهای آقا را تکثیر میکردند. همسرم پیکان جوانان داشت با کمک دوستانش اعلامیهها و نوارها را به روستاهای اطراف و بیشتر به روستاهای نیشابور میبردند. اهالی روستاها کتکشان میزدند، سنگ به ماشین میزدند میگفتند شما این کار را میکنید عکس خمینی را به دیوار میچسبانید فردا شاه همه ما را میکشد اما با همه این مشکلات شهید و دوستانش به کارشان ادامه میدادند. مبارزات حسن آقا علیه ظلم شاه و ساواک ادامه داشت تا اول محرم سال ۵۷ که شهید تا دهم محرم دیگر به خانه نیامد شبانهروز او در هیاتها میگذشت. بعد از دهه اول محرم شب تا صبح در زیرزمین مشغول تکثیر اعلامیه بود. صبح هم برای صف نفت و نان میرفت ماشینش را پرمیکرد و برای نیازمندان در روستاها می برد. تا روزهای آخر ماه محرم که گفت باید خانه را تخیله کنیم تو و بچهها را به روستا نزد خانوادهات میبرم. چون راهی که من میروم معلوم نیست، برگشت داشته باشد. فردای همان روزی که به روستا رفتیم همسرم به من و مادرش گفت من به حرم امام رضا(ع) رفتم و خواستم مرا حلال کند چون میخواهم کفن بپوشم و مبارزه کنم. مادر همسرم پرسید مادرجان چرا این کار را میکنی؟ تو خرج ۲ خانواده را میدهی همسرت، بچههایت و من، ما بعد از تو چکار کنیم؟ شهید گفت خدا هست! من چه کارهام من با امام رضا(ع) عهد کردم کفن پوشیدم که برای مبازره بروم.
همسر شهید اسدی به قاب عکس روی دیوار زل میزند نم اشک چشمانش را با انگشتان نحیفش پاک میکند و ادامه میدهد چند روز قبل از شهادت حسن بیدلیل چشمانم بارانی میشد گویی غم همهی عالم روی دلم تلنبار شده بود نگران و مضطرب بودم تا اول ماه صفر و تظاهرات یکشنبه خونین مشهد که همسرم در آن تظاهرات به همراه صدها نفر دیگر زیررگبار گلوله به شهادت رسید. تا چند روز بعد از شهادت همسرم هیچ خبری از او نداشتیم از هیج جا هم نمیتوانستیم سوال کنیم جرئت نداشتیم همه جا مامور بود بعد از چند روز با ترس به مشهد رفتیم یکی از آشنایان گفت او زخمی شده و در بیمارستان است بعد گفتند بروید بهشت رضا، بهشت رضا قیامتی برپا بود. مردم با اشک و آه به دنبال جنازه عزیزانشان بودند بیشتر از ۵۰۰ جنازه روی هم بود بعد از گذشت ساعتی لابهلای جنازهها شهید را پیدا کردیم تیر به سینهاش خورده بود با دیدن پیکر غرق به خون همسرم از اینکه او در راه خدا به شهادت رسیده بود احساس غرور کردم و خدا را شکر را بجا آوردم اما مسئولیت ۴ بچه برایم خیلی زیاد بود. شهید پشت و پناهم بود تنها شده بودم. آن روز تا شب صبر کردیم زیر فشار ماموران شاه و ساواک همسرم را مخفیانه به روستا آوردیم. جمعیت زیادی از روستاهای اطراف برای تشییع آمده بودند تا چشم کار میکرد انبوه جمعیت عزادار بود. عدهای میگفتند شهید را در نیشابور تشییع کنیم بعد برای تدفین به روستا بیاوریم. اما پدرم اجازه نداد گفت با این کار مردم زیادی توسط ماموران شاه کشته میشوند. همسرم روی دستان صدها نفر در روستا تشییع و تدفین شد. بعد از مراسم چهلم شهید پدرم در حاشیه روستا خانه کوچکی درست کرد که من با ۲ پسر و ۲ دخترم آنجا زندگی کنم. با آبی که مهریهام بود کشاورزی میکردم همه چیز میکاشتم کمکم چند گوسفند و یک گاو خریدم از صبح تا شب سرزمین کشاورزی میکردم تا کسی یک کاسه ماست هم برایم نیاورد و محتاج نباشیم. یک روز غروب سرزمین داشتم آب میگرفتم که خواهرم آمد و گفت برایت مهمان آمده همان طور بیل روی شانه با لباسهای گلی به طرف خانه راه افتادم به خانه که رسیدم چند مرد داخل حیاط ایستاده بودند، مرا که دیدند دست روی سینه سلام کردند و گفتند ما شرمندهایم شما با این وضعیت بیل روی شانه، گفتم چارهای ندارم باید به بچههایم برسم. آنها گفتند: شما حاشیه روستا تک و تنها چطور میخواهی با ۴ بچه دور از همه زندگی کنی؟ اجازه بده برای شما داخل روستا خانه بسازیم گفتم اینجا نمیمانم! این روستا مدرسه ندارد دختر و پسرم برای درس خواندن به روستای دیگری میروند که آن هم تا کلاس سوم بیشتر ندارد باید در شهر جایی داشته باشم تا بچههایم درسشان را ادامه دهند. آنها گفتند خاطرت جمع باشد ما یک نماینده در نیشابور داریم هر وقت بخواهی جایی را برایت پیدا میکنیم. آن سال گذشت تا روزهای آخر تابستان که برای ثبتنام دختر و پسرم در کلاس چهارم و پنجم به نیشابور آمدم. بعد از ثبت نام بچهها سراغ نمایندهای که در نیشابور معرفی کرده بودند رفتم و از او خواستم خانهای نزدیک مدرسه برایم اجاره کند، نزدیک غروب بود که به روستا برگشتم آن سالها بنیاد شهید نبود آن مردان هم از طرف آستان قدس آمده بودند اول مهر، بچهها را برداشتم و به اتاقی که برایم اجاره کرده بودند آمدم دختر و پسرم را با کمی وسایل ضروری آنجا گذاشتم و با ۲ بچه دیگرم به روستا برگشتم به صاحبخانه هم سپردم که هوای بچههایم را داشته باشند. اما هفتهای دوبار نان میپختم با ماست، شیر، قند و چای در بقچهای میبستم و مثل کولهپشتی میانداختم پشتم از روستا تا جاده را چند کیلومتری پیاده میآمدم تا به مینیبوس برسم دخترکوچکم را که حالا پزشک است روی بقچه پشتم میگذاشتم و میآمدم شهر تا برای بچههایم غذا بپزم. لباسهایشان را بشویم و دوباره برگردم به روستا، در روستا کشاورزی میکردم، خیاطی میکردم تا دستم جلوی کسی دراز نباشد تنها کمکی که به ما میشد کرایه همین اتاقی بود که آستان قدس میداد چند سالی گذشت تا وقتی که دختر و پسر کوچکم هم کلاس پنجمی شدند آنجا بود که روستا را برای همیشه ترک کردم و به نیشابور آمدم. همسر شهید به فنجان چای مقابلم اشاره میکند و ادامه میدهد سرتان را درد آوردم چایتان هم سرد شد وقتی حسن آقا به شهادت رسید آخرین فرزندم، دختر کوچکم ۲ سال و نیمه و اولین فرزندم دختر بزرگم ۱۰ ساله بود خیلی رنج و سختی کشیدم وقتی بچهها را به تنهایی به سامان میرساندم با شهید صحبت میکردم و میگفتم ای کاش بودی. گاهی وقتها به خدا گله میکردم بالاخره جوان بودم و کم صبر اما از اینکه همسرم در راه خدا شهید شده بود خدا را شکر میکردم. بچهها درسخواندند، ازدواج کردند و رفتند سر زندگی خودشان. وقتی از خانم اسدی میخواهم از بچههایش برایم صحبت کند، با ذوق میگوید ۶ نوه دارم و ادامه میدهد ۳ تا از بچههایم بعد از قبول شدن در دانشگاه تهران دیگر برای همیشه تهران ماندگار شدند پسر بزرگم پزشک ، پسر کوچکم مهندس و دخترکوچکم پزشک متخصص است. فقط دختر بزرگم نیشابور زندگی میکند. خدا را شکر میکنم که همیشه کنارم بود و مرا هرگز به جز خودش محتاج نکرد. من فکر نمیکردم شهید را آنقدر زود از دست بدهم جای خالی او هیچ وقت پر نمیشود از دست دادن عزیز هیچوقت عادی نمیشود به خصوص در این روزها که بیشتر از همیشه یادش میکنم. حسنآقا در آخرین وداع گفت از من راضی باش، باید بروم مرا حلال کن. من او را حلال کردم فقط از همسرم میخواهم آن دنیا مرا شفاعت کند. صدای اذان ظهر همسر شهید را از گذشته دور میکند و با لبخند میگوید همیشه سرنماز برای عاقبت به خیری بچههایم و همه جوانهای کشور دعا میکنم. هنگام خداحافظی با همسر شهید حسن اسدی فرمایش مقام معظم رهبری را به یاد میآورم که فرمود: نیمی از بار انقلاب اسلامی بر دوش زنان بود. پایان پیام/